خودم باورم نمیشه بالاخره تونستم جرات نوشتن پیدا کنم ... 

بگم از روزهای زندگی متفاوتم ... از احساسات متفاوتی که نسبت به بقیه داشتم ... 

من 25 سالمه ولی زندگی رو به همون چهره ای نمیبینم که یک دختر 25 ساله میبینه 

گاهی کودکانه به دنیای اطرافم نگاه میکنم ... گاهی قلبم میگیره از ندیدن و نفمیدنم 

گاهی فکر میکنم اگر شبیه بقیه نباشم چقدر اوضاع سخت میشه،  ولی واقعا شبیه بقیه نیستم و اوضاع سخت میشه !!!

اینجا قصد دارم از دنیای متفاوت خودم بنویسم 

از اینکه چقدر دوست دارم به دورانی برگردم که این تفاوت باعث خوشحالیم بود نه سرافکندگیم 

امیدوارم بتونم نقل کننده خوبی از احساسات واقعی یک "من متفاوت" باشم